پیشنهاد مامرور کتابمقالات

در ستایش رنج‌دیدگان | مروری بر کتاب اتاق شماره ۶

-چرا روی این ویلچر نشستی؟

– چون استخون‌هام به راحتی می‌شکنن. این‌طور به دنیا اومده‌م. تا حالا ۹۴ بار استخون‌هام شکسته شده. فقط درد رو می‌فهمم.

– خوشحال باش! رنج کشیده‌ای و الآن دیگه پاکی.

[دیالوگی از فیلم Glass ساخته «ام‌. نایت شیامالان» در سال ۲۰۱۹]

نوشتن از چیزی که تجربه‌اش نکرده‌ای و یا هرگز عمیقاً مسئله‌ات نبوده است، نمی‌تواند اثر صادقانه و قابل اعتمادی پیش روی مخاطب بگذارد و احتمال کمی می‌رود که توفیق و محبوبیتی نصیبش شود. باید نوعی از دل‌مشغولی وجود داشته باشد که نویسنده قلمش را برای آن بردارد و روی کاغذ حرکت دهد. اثری که در این یادداشت از آن خواهم گفت، از این حیث ارزش‌مند و قابل توجه است که هم بنا بر دغدغه‌مندی نوشته شده و هم برخاسته از تجربیات نویسنده در طول حیاتش است.

چخوف و اتاق شماره ۶

وقتی در ۱۸۹۲ «اتاق شماره ۶» برای بار نخست منتشر شد، سال‌ها بود که «آنتون چخوف» از تحریر سفارشی داستان و فکاهی در نشریات سطح پایین مسکو فاصله گرفته بود و به طور جدی به داستان‌نویسی روی آورده بود. چخوفِ آن سال‌ها محبوبِ مردم بود و مورد توجه منتقدان. به‌قاعده و به‌‌اندازه و وسواس‌گونه می‌نوشت و همواره در اوج‌وفرودهایش طرحی نو می‌انداخت. دقت در چینش اجزای پیرنگ، پردازش دقیق شخصیت‌ها، توجه ویژه‌ای که به مفاهیم انسانی نشان می‌داد، و در یک کلام، قدرتِ پیش‌بردن فرم و محتوا پابه‌پای هم در سطحی عالی، رفته‌رفته اهالی ادب را متقاعد می‌کرد که عنوان بهترین داستان‌نویس جهان برازنده اوست.

آنتون چخوف، نوه برده‌ای بود که خود را خریده و آزاد کرده بود. پدر سخت‌گیر و خشک‌مذهبش نیز در «تاگانروگ»، زادگاه چخوف، مغازه‌دار بود و پس از ورشکستگی، برای رهایی از شر طلب‌کارها، خانواده‌اش را به مسکو کوچانده بود. خانواده همواره در سختی معیشت و تنگدستی روزگارش را می‌گذرانده و اصلاً به‌دلیل همین نابسامانی‌هاست که چخوف جوان برای تأمین هزینه تحصیلش در دانشکده پزشکی، به نویسندگی متوسل می‌شود. حرفه‌ای که پیش از آن به‌واسطه فعالیت‌های برادرش با آن آشنایی داشته.

تا اینجای کار، ما بخش عمده‌ای از پیشینه دو شخصیت اصلی اتاق شماره ۶ را در زندگی‌ خود چخوف می‌بینیم. بداقبالی‌های مالی، تنگدستی، سایه سنگین پدری پرخاشگر و خشن، تحصیل در پزشکی و کار در بیمارستان، تماماً «تجربیاتی» هستند که از زندگی خود چخوف به داستان تزریق شده‌اند. تجربیاتی که همگی در کنار هم جوهره اصلی درون‌مایه داستان را ساخته‌اند.

داستان اتاق شماره ۶

ما از فضای بیرونی بیمارستان وارد اتاقی مهجور، به‌سانِ جزیره‌ای در گوشه‌ای دورافتاده از بیمارستان می‌شویم. اتاقی که محل نگه‌داری پنج بیمار روانی است و به بدترین وضع ممکن به آن رسیدگی می‌شود و به ندرت پیش می‌آید که پزشکی سراغی از بیماران آن بگیرد. آن‌ها به معنی واقعی کلمه رها شده‌اند و بدون آنکه درمانی متوجه‌شان باشد، در واقعیت محکوم به حبس ابدند. همین اتاق است که محل اتصال دو شخصیت مهم داستان، «ایوان دمتریچِ» بیمار و «آندره یفی‌میچِ» پزشک است.

ایوان دمتریچ پسر کارمندی متمول است که به اختلاس متهم و محکوم می‌شود و پس از آن در اثر حصبه می‌میرد. حالا بار تأمین زندگی دونفره او و مادر، به دوش ایوان است. فقر و بدبیاری و مصائب از شش جهت به خانواده دمتریچ هجوم می‌آورد و دست آخر، بی‌ثباتی و بی‌رحمی دنیای بیرون، احساس ناامنی شدید و هراسی روانی را به جان دمتریچ می‌اندازد و او را غرق در پارانویای حادش ساکن همیشگی اتاق شماره ۶ می‌کند. آندره یفی‌میچ اما که حیاتش هیچ شباهتی به زندگی ایوان دمتریچ ندارد، پزشکی است که به میل پدرش از علاقه همیشگی‌اش یعنی روحانیت دست شسته و در پزشکی تحصیل می‌کند. زندگی بی‌نقصی را گذرانده، بدون فرازوفرودی خاص، و بسیار هم اهل گفت‌وگوی عقلی و فلسفه‌ورزی است. حالا نیز به سمَتی مهم در بیمارستان رسیده و به این مناسبت، پایش به اتاق شماره ۶ باز شده.

در ستایش رنج‌دیدگان

حال ما دو شخصیت داریم که باوجود فاصله بسیاری که در ابتدای داستان از یکدیگر دارند، کم‌کم به هم نزدیک می‌شوند و در انتها آن دو را در وضعیتی یکسان می‌بینیم. و جالب آنکه با وجود تضادها و تقابل‌های‌شان، هردو بر تجربیات خود چخوف پی‌ریزی شده‌اند. دمتریچ تا آن‌جا که توان داشته در برابر ناملایمات روزگار جنگیده و تاب آورده اما حالا دیگر عنان روانش گسیخته و بدبینی بزرگی گریبانش را گرفته. در مقابل اما یفی‌میچ، آن‌چنان محافظه‌کارانه قدم برداشته که هرگز در تمام دوران حیاتش، فرصتی برای ابراز وجود حقیقی و جسارت و خطر کردن پیدا نکرده است. گویی به جای «زیستن»، به «تماشا»ی زندگی‌اش نشسته است.

این تقابل آشکار «فعل» و «انفعال»، که در دمتریچ و یفی‌میچ تجلی پیدا می‌کند، به پشتوانه مفهوم «رنج» شکل می‌گیرد. رنجی که چخوف از آن یاد می‌کند، تاحدود زیادی ماحصل تنگناهایی جبری است که از سوی جامعه بر فرد حادث می‌شود. این جبریات گاه در شمایل فقر، گاه محیط خانوادگی، گاه دسیسه‌هایی بیرونی که کنترل آن در توان فرد نیست، و گاه در اقتضائات سیستم حکومتی ظاهر می‌شوند. چخوف در ابتدا دو نگرش را درباره «رنج» مطرح می‌کند: یکی در ستایش ضرورت رنج روحی و جسمی؛ و دیگری در نکوهش رنج و آسیب‌های جبران‌ناپذیری که به آدمی وارد می‌شود. تا پیش از آن که یفی‌میچ با دمتریچ وارد گفت‌وگو و مباحثه شود این دو نگرش شانه‌به‌شانه پیش می‌روند و مخاطب را به پرسش‌گری دعوت می‌کنند:

-پس من چون رنج می‌کشم و از پستی و بدجنسی مردم در عذاب و در تعجبم، آدم احمقی هستم.

– زحمت و رنج شما بیهوده است. زیرا اگر کمی فکر کنید، خواهید فهمید که آن تأثیرات خارجی که ما را این‌طور به هیجان آورده بسیار ناچیز و بی‌ارزش است. می‌باید برای درک مفهوم حقیقی زندگی تلاش کرد؛ نجات واقعی ما در آن است.

اما «مفهوم حقیقی زندگی» همان چیزی است که جز در مواجهه با ناگواری‌های زندگی به دست نمی‌آید و این چیزی است که یفی‌میچ خوش‌باورانه خیال می‌کرده بدان رسیده. حال آنکه او در واقع، بعد از تحولاتی درونی که در مصاحبت با دمتریچ پیدا می‌کند، آهسته‌آهسته وارد حقیقت زندگی می‌شود و در آخر، رنج آن‌قدر برایش عینی می‌گردد که تنها نفرت و میل به گریز از آن برایش باقی می‌ماند. همان لحظات سخت، لحظات اوج آگاهیِ یفی‌میچ است که بسیار دیرتر از زمانی که باید رخ نشان داده:

به خود می‌گفت: «لابد این مردمی هم که اکنون در روشنایی ماه چون سایه‌های سیاه به نظر می‌آیند باید روزها، ماه‌ها و بلکه سال‌ها همین‌طور شکنجه و آزار کشیده باشند. راستی چطور شد که من در تمام این بیست سال این موضوع را درک نمی‌کردم و یا نمی‌خواستم آن را بفهمم؟ چون از آن اطلاع نداشته و مفهوم درد و رنج را درک نمی‌کرده‌ام، پس گناهی ندارم.»

او دیگر مجال فلسفه‌بافی ندارد و واقعیت آن‌قدر نفس‌فرساست که مجالی برای اندیشه نمی‌گذارد. همین جاست که از شکوه رنج در نظرش کاسته می‌شود و به عظمت رنج‌کشیدگان افزوده. در لحظات آخر، واقعیت از لابه‌لای متون کتب فلسفی، به دل سیاهی‌های اتاق شماره ۶ می‌آید؛ جایی که نشان می‌دهد فیلسوفان آفتاب‌ومهتاب‌ندیده چندمرده حلاجند. اگر چخوف را متفکر رنج‌کشیده‌ای بدانیم که از رنج می‌نویسد، یفی‌میچ را هم می‌توانیم به تعبیری در نقطه مقابل خالق خود قرار دهیم.

سخن آخر

اینطور به نظر می‌رسد که چخوف میدان‌های کوچک و بزرگ محصوری را تصویر می‌کند که شخصیت‌هایش در آن گیر می‌افتند و قدرتی برای خروج از آن ندارند. باوجود این آدم‌های اتاق شماره ۶ مطلقاً بسته به جبر نیستند، و هرکدام بنا به موقعیت خود، مفهوم «اراده» و «بی‌ارادگی» را به چالش می‌کشند و در این نقطه چخوف هم مانند بزرگان دیگری از ادبیات روسیه نظیر «تولستوی» و «داستایفسکی» خود را به مفاهیم وجودی نزدیک می‌کند و تنها در محدوده نیش و نقد اجتماعی درجا نمی‌زند. این مفهوم علی‌الخصوص در پایان داستان و عاقبتی که یفی‌میچ دچارش می‌شود خود را آشکار می‌کند.

در آخر نیز ضرورتاً نقدی کوچک را به اتاق شماره ۶ وارد می‌دانم. اگرچه خرده‌گرفتن بر قلم دقیق چخوف سخت است، اما بی‌‌راه نیست اگر بگوییم که او گاهی بیش از ظرفیت موجود در داستان، اندیشه‌اش را مسقیماً در قالب گفت‌وگوی شخصیت‌ها بیان می‌کند. با این حال، این ضعف آن‌چنان پررنگ نیست که خللی آشکار در روند داستان اتاق شماره ۶ ایجاد کند و آن را از جایگاه بالایش در میان داستان‌های کوتاه جهان به زیر بکشاند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا