آن که جنگید و نمرد | مرور کتاب در غرب خبری نیست
«مدتها بود که چیز سبزی ندیده بودم. از داخل اردوگاه آسمان پیدا نبود. زمین هم به خاطر دود پیدا نبود. دودکش بلند بود… سیاه بود. روز و شب از آن دود بلند میشد… من دیگر فراموش کرده بودم که گلها میرویند… در مزرعه یک گل زرد دیدم. آن را نوازش کردم…» مگر میشود آدمی زندگی کردن را فراموش کند؟ رنگ زرد گل را؟ سبزی چمن را؟ آدمهایی بودهاند که اینها را دیدهاند. آدمهایی که بعد از آن اتفاق هولناک زندگی کردن دیگر برایشان رنگ گذشته را نداشته است. روی همه چیز غبار نشسته. خاکستری محض. آدمهایی که جنگ را تجربه کردهاند. داستان کتاب در غرب خبری نیست را در این مقاله از سایت چی کتاب بخوانید.
فهرست مطالب
معرفی کتاب در غرب خبری نیست
پرسیدن این سوال که جنگ از چه زمانی به وجود آمد یا شاید بهتر باشد بگوییم آدمها از چه زمانی یاد گرفتند با هم بجنگند شاید کمی عجیب باشد. انگار آدمیزاد از همان اولش که پا روی زمین گذاشت همیشه جنگیدن جزئی جدا نشدنی از زندگیاش بود. لابد قابیل بعد از اینکه توی ذهنش کلی با هابیل جنگیده بود دست به برادرکشی زد. یا مثلا اجدادمان سر یک تکه گوشت شکار با همان چوب و سنگی که به جان حیوان بیچاره افتاده بودند، به همدیگر حمله کردند.
هر چه که بود بعد از جنگهای جهانی انگار آژیر هشدار بزرگی برای همۀ بشریت به صدا در آمد. قبل از آن جنگ مال کشور همسایه بود اما وقتی جنگ جهانی شد، همه به نوعی درگیر شدند. صدای این آژیر خطر نویسندگان را به نوشتن واداشت. نوشتن برای نجات بشریت. داستاننویسها لابد فکر کردند مثل همیشه قصه بهتر جواب میدهد. ذهن خستۀ این مردم جنگزده حوصلۀ حرف جدی شاید نداشته باشد و شروع کردند به نوشتن رمان ضد جنگ. از همان موقع تا امروز مشهورترین رمان ضد جنگ، همین کتابی ست که امروز میخواهیم در موردش حرف بزنیم. کتاب در غرب خبری نیست.
داستان کتاب در غرب خبری نیست
«در جبهۀ غرب خبری نیست» این عبارت را پل بومر در یکی از روزهای اکتبر ۱۹۱۸ در اعلامیهای خواند. این اعلامیه که یک گزارش نظامی بود خبر از آرامش جبههها میداد. ظاهرا نبرد دارد تمام میشود. لابد پل از خودش میپرسد برای چه کسی؟ سیاستمدارانی که پشت میزشان نشستهاند و دستور حمله میدهند یا سربازانی که مشغول جنگ هستند؟ جنگ برای کدامشان تمام میشود؟
«برای من جبهۀ جنگ همچون گردابی مبهم و اسرارآمیز است. گرچه هنوز در آبهای ساکن و آرام غوطهورم و از دهانۀ آن به دورم، حس میکنم که چرخش این گرداب آرامآرام، آنطور که نه میتوانم مقاومت کنم و نه فرار، مرا به سوی دهانۀ خود میمکد.»
پل بومر و دوستانش با تحریک و تشویق یکی از معلمان خود راهی جنگ میشوند و همه چیزشان را از دست میدهند، پشیمان میشوند و آرزو میکنند ای کاش آن معلم هم در جبهه بود.
آنها برای چه میجنگند؟ خودشان هم نمیدانند. تبدیل شدهاند به «ابلیسهایی جهنمی با ماموریت کشتن» یا «حیواناتی با غریزۀ حیوانی» که هدفشان را فراموش کردهاند و از خود میپرستند علیه چه کسی باید جنگید؟ انگار حفرهای عمیق در زندگیشان به وجود آمده است و آنان درون این حفره دست و پا میزنند، اما نه برای بیرون آمدن که تنها برای زنده ماندن. آنها زندگی بدون جنگ را فراموش کردهاند.
نقد کتاب در غرب خبری نیست
رمارک در کتاب در غرب خبری نیست از پل و دوستانش قهرمان نمیسازد. شخصیتهای اصلی این داستان جوانانی ۱۹ سالهاند که پیر شده و چون مردگانی متحرک بیآنکه بدانند چرا، در جنگ تن به تن سر نیزه را در بدن طرف مقابل فرو میکنند و در هراسی که روحشان را میخورد با خود فکر میکنند: چه خصومتی با آن سرباز فرانسوی داشتهاند. رزمندگانی که رمارک برایمان تصویر کرده در دوسه چیز استاد شدهاند: «قمار و فحش و جنگ. سه چیزی که در برابر بیست سال زندگی، حاصلی است ناچیز و در عین حال زیاد وحشتناک.»
کتاب در غرب خبری نیست روایت جنگ است در عریانترین حالت ممکن. مرگ، گرسنگی، تلف شدن. توصیفاتی چنان بیپرده و هولناک که هراس را در دل مخاطب به وجود میآورد. در بیمارستان وقتی پرستاران مشغول خواندن دعا هستند، تنها خواستشان این است که آن صدا را نشنوند، زیرا با فجایعی که شاهدش بودهاند، نمیتوانند باور کنند که خدایی هم وجود داشته باشد.
روایت یک تجربۀ شخصی
اریش ماریا رمارک، نویسندهای آلمانی است. البته شاید بهتر باشد بگوییم اهل آلمان است زیرا در جنگ جهانی دوم تابعیت آلمانی از او سلب شد. او ۶ هفته در خط مقدم جبهه حضور داشت و همین زمان به ظاهر کوتاه برای روح و ذهن حساس او کافی بود تا افسردگی و ترس را تا پایان زندگی با خودش همراه داشته باشد.
در غرب خبری نیست اولین کتاب اوست که در سال ۱۹۲۹ منتشر شد. رژیم نازی این کتاب را توقیف کرد. ۴ سال بعد گروهی از دانشجویان طرفدار نازی آن را به بهانۀ خیانت به سربازان به آتش کشیدند و به دنبال همین اتفاقات بود که او ابتدا به سوئیس و سپس به آمریکا مهاجرت کرد.
کتاب در غرب خبری نیست به ۲۵ زبان ترجمه شده است. این کتاب ابتدا به صورت سریالی و با عنوان «گزارش سربازی از جبهههای جنگ» در روزنامه منتشر میشد. در سال ۱۹۳۰ لوئیس مایلستون فیلمی بر اساس این کتاب ساخت که توانست جایزۀ اسکار را از آن خود کند. این فیلم اولین فیلم ناطق و غیرموزیکال بود که برندۀ جایزۀ بهترین فیلم آکادمی اسکار شد. نسخۀ سینمایی دیگری نیز به تازگی و در سال ۲۰۲۲ به کارگردانی ادوارد برگر به نمایش درآمده است.
قصۀ ناتمام ما و جنگ
تا به حال شده به تفاوت میان جنگها فکر کنید؟ شاید بگویید جنگ هر چه که باشد حاصلی جز ویرانی و آوارگی ندارد. من هم با شما موافقم اما چه میشود که ملتی میجنگد و برای نسلهای بعد از دلیری و قهرمانی رزمندگانش حکایت میکند و ملتی دیگر جز سیاهی و تاریکی چیزی نمیبیند؟ چه چیزی به تمام آن سالهای پر از خون و غم، معنا میدهد؟
موقع خواندن این کتاب مدام داشتم به این سوالها فکر میکردم. کتاب در غرب خبری نیست نه اولین کتاب با موضوع جنگ است و نه آخرین آنها خواهد بود. اما هر چه که باشد یکی از تکاندهندهترینهاست که سعی دارد با نگاهی واقعبینانه و بدون احساس تنها گزارشکنندۀ وقایع باشد. این کتاب به هیچ وجه ماجرایی قهرمانانه نیست. «این کتاب از نسلی از انسانها سخن میگوید که جسمشان را از مهلکه به در بردند، ولی زندگیشان در جنگ نابود شد.
جنگ شاید هولناکترین واقعه برای یک ملت باشد. خیلی چیزها از دست میرود: جوانی، آبادانی، امنیت. اما در نهایت پیروز واقعی میدان طرفی است که بتواند برای خود معنایی بیابد. معنایی که تمام این اتفاقات ناگزیر را قابل تحمل کند. بیایید دوباره به سوالها فکر کنیم. آیا جنگها با هم تفاوت دارند؟ یا شاید بهتر باشد بپرسیم چه چیزی از یک ملت در جنگ قهرمان میسازد و از دیگری رزمندهای شکست خورده؟