تصفیههای استالینی به مثابه خودخوری
«روباشف»، شخصیت اصلی «ظلمت در نیمروز»، جایی از فصل پایانی میگوید: «شاید درست نبود که انسان هر فکری را تا رسیدن به نتیجه منطقیاش دنبال کند.» این جمله روباشف که در حقیقت چکیده تمام تجربه کوستلر از عضویت در حزب سوسیال دمکرات شوروی است، میتواند جوهره اصلی ظلمت در نیمروز هم باشد. کومونیسم هرقدر که بیشتر از اهداف انساندوستانه باشکوهش میگفت، در میدان عمل آشکارتر در جهت عکسش حرکت میکرد و این چیزی نبود که قابل انکار باشد. برای آزمون و خطای آرمان کومونیستی تا کجا باید پیش رفت؟ از کدام مسیرها؟ با توسل به کدام وسیلهها؟ این چیزی بود که شک را در دل اعضا میکاشت و حتی وفادارترینها نیز قادر به پیدا کردن پاسخی منطقی برایش نبودند. با مرور این کتاب با چیکتاب همراه باشید.
ازحزببرگشته
آرتور کوستلر، یهودیتباری اهل مجارستان بود که با وجود تحصیل در روانشناسی، اوضاع سیاسی و اجتماعی خاص اروپا بعد از جنگ جهانی اول، او را به سوی سیاست کشاند. به پاریس رفت و فعالیتش را بهعنوان روزنامهنگار آغاز کرد و در سال ۱۹۳۲ در فرانسه به عضویت کومونیسم درآمد. در همان سال و سال بعدش به شوروی سفر کرد و در نتیجه بازدید از سرزمین آمالش، مقالاتی در ستایش شیوه حکومت در این کشور نوشت. دیدار با «کارل رادِک» و «نیکلای بوخارین» که از بلشویکهای برجسته انقلاب بودند، تأثیر مهمی بر زندگی حرفهای او در مقام نویسنده بجا گذاشت. چند سال بعد، اعدام بوخارین و رادک در جریانِ تصفیههای استالینی زمینه اصلی رویگردانی کوستلر از حزب و نگارش آثاری در ضدیت با آن شد که ظلمت در نیمروز نمونهای از آنهاست. کوستلر در این کتاب، به طرز آشکاری خلقِ «روباشف» را مدیون آشنایی با همین دو شخصیت است.
ظلمت در نیمروز
ظلمت در نیمروز دومین کتاب از سهگانهای سیاسی است که بین سالهای ۱۹۳۹ تا ۱۹۴۳ منتشر شد. اولین رمان این سهگانه که اولین رمان خود کوستلر نیز محسوب میشود، «گلادیاتورها»ست که در ایران با عنوان «اسپارتاکوس» شناخته میشود و سومین اثر نیز «از ره رسیدن و بازگشت» نام دارد.
کوستلر در هر سه این رمانها به مفهوم «هدف و وسیله» میپردازد و از این رهگذر، پدیده «انقلاب» را میکاود. از این میان، ظلمت در نیمروز را میتوان مهمترین و تأثیرگذارترین اثر این سهگانه دانست که در آن سالها سروصدای زیادی به پا کرده بود و از نخستین آثار ادبی به شمار میرفت که چهره واقعی حکومت استالینی را آشکار میکرد. ماجرای روباشف نمونه کاملی از نحوه اتهامزنی، بازجویی، محکومیت در دادگاههای نمایشی و اعدام در سالهای تصفیه گسترده شوروی از اعضای بهاصطلاح فاسد و منافق است. از کهنه بلشویکها گرفته، تا نادیدنیترین اعضای حزب، اگر خطری برای حکومت و اهدافش پنداشته میشدند، سرنوشتی جز مرگ در انتظارشان نبود. ظاهراً انقلاب داشت از درون خودش را میخورد.
وقایع کتاب در روسیه میگذرد اما همانگونه که نویسنده پیش از شروع داستان میگوید، آدمهای کتاب خیالیاند و تنها بستر تاریخیای که در آن قرار دارند واقعی است. او در همان پیشزمینه کوتاه، روباشف را آمیزهای از شخصیتهایی میداند که بین سالهای ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۸ در محاکمههای مسکو اعدام شدند.
رمان از لحظه زندانیشدن «روباشف» آغاز میشود. او را که از بازیگران اصلی انقلاب بلشویکی و یکی از اعضای کمیته مرکزی حزب بوده، به جرایمی متهم کردهاند که هرگز مرتکب نشده. روباشف پیش از آن نیز چند مرتبه دستگیر شده و مورد بازجویی قرار گرفته بود اما پس از مدتی تبرئهاش کرده بودند. این بار اما آنطور که بازجوها مدعیاند، جرایمش سنگین و البته محرز است و گریزی از آن نیست. قطعاً این بار نوبت اوست که برای همیشه خط بخورد.
با روایت راوی سوم شخص معطوف، ما همواره شاهد روباشف هستیم و بیشتر از همه نیز در زندان، به همراه وقایعی که در آن محیط محصور رخ میدهد؛ کلنجارها و مکالمههای درونیاش، گفتوگوهای رمزی با همسایههایش در سلولهای مجاور، و همینطور بازجوییها. در این میان، گاهی نویسنده در موقع مناسب به شیوه سیال گریزی هم، به وقایعی در گذشته میزند.
ظلمت در نیمروز در سالهای نخست انتشارش در کنار برخی آثار جورج اورول مانند «قلعه حیوانات» و «۱۹۸۴» در صدر آثار پرفروش اروپا قرار گرفت. این کتابها روی دیگری از بهشت کومونیستی شوروی را نشان میدادند و حرفهای تازهای برای گفتن داشتند.
فضای رمان، بیاعتمادی و سوءظنها را که بهواسطه حکومت در مغزها ریشه دوانده به خوبی نشان داده است. شخصیتها حتی به خودشان هم اعتمادی ندارند و پاسبانیِ افکارشان را میدهند تا مبادا از ارزشهای والای حزب دور شوند. این ارزشها طوری در زرورق پیچانده شدهاند و مقابل دیدگان ملت قرار گرفتهاند، که اعضا رویگردانی از آن را بدبختی بزرگی میدانند، هرچند که روزی یقین کنند آنها تماماً پوچ و پوشالی بودهاند. این همان خودفریبی بزرگی است که سرانجام روباشف را هم، با وجود کلنجارهایی که پیوسته با خود دارد، به امضای برگه اعترافات وادار میکند.
فرد، عدد، شهروند
مهمترینِ اتهامات روباشف، طرحریزی نقشه قتلِ «شماره یک» است و پرواضح است که شماره یک کسی نیست جز ژوزف استالین. کوستلر به شیوهای کنایهآمیز، حتی نامی از استالین نیز به میان نمیآورد، مانند بلشویکهای مهم دیگری که در آن عکس معروف در قصه، حضور دارند و همگی با شمارهای روی سرشان نامگذاری شدهاند. تصویری که برایم یادآور کلماتی از کتاب «راهنمای بازدید از موزه کومونیسم» اثر دراکولیچ است: «معمولاً به نظر میآید حکومتهای کومونیست، اعداد را به روایات ترجیح میدهند. اعداد انتزاعی هستند و نوعی بیطرفیِ علمی پدید میآورند.» اگر روباشفها کدگذاری شوند و به شمارهای در دستهبندیهای بینهایت اعداد تبدیل شوند، پاککردنشان آسانتر از زمانی خواهد بود که آنها را آدمهایی با پیشینههایی طولانی در خدمتگزاری به حزب بدانیم.
«چشم روباشف ناگهان به لکه چهارگوشی روی دیوار افتاد که از بقیه کاغذدیواری روشنتر بود. بلافاصله فهمید که عکس آن کلههای ریشو و اسمهای شمارهخورده آنجا آویزان بوده.»
این همان مسئلهای است که سررشتهاش به حذف «فردیت» از پیکر «جامعه» میرسد. تشخصی برای هیچ انسانی وجود ندارد و همه آدمها تا حد «شهروند»ی برای کشور تقلیل مییابند. شهروند روباشف، شهروند بوگروف، شهروند آرلووا. شهروندی که چارهای جز «مفید» واقع شدن برای حزب ندارد و در غیر این صورت به آسانی حذفشدنی است.
معرفی خوبی بود👏🏻👏🏻