نگاهی نزدیک به یک زندگی شرافتمندانه، قسمت دوم | مروری بر کتاب ابوالمشاغل
در یادداشت قبل، به مرور کتاب «ابنمشغله» پرداخته شد و در این یادداشت قصد داریم به جلد دوم داستان زندگی مرحوم نادر ابراهیمی، یعنی «ابوالمشاغل»، بپردازیم. راستش را اگر بخواهید، من بیشتر حرفهایی را که دوست دارم در مورد ابوالمشاغل بگویم، در مرور قبلی، یعنی در مرور ابنمشغله، گفتهام.
آنجا گفتهام که کتاب در مورد شغلها و شغلعوضکردنهای نادر ابراهیمی است؛ اینجا هم همان جمله را باید تکرار کنم.
آنجا گفتهام که کتاب در مورد زندگی شرفتمندانه و توام با عزتنفس است؛ اینجا هم همان جمله را باید تکرار کنم.
آنجا گفتهام که نادر دغدغهها و اعتقاداتی دارد و مدام در خلال نوشتنهایش، وقت و بیوقت، به دغدغهها و اعتقاداتش گریز میزند و برای اینکه بتوانید آثار نادر ابراهیمی را و البته خود او را دوست داشته باشید، باید بتوانید تکلیفتان را با این جنبه از نوشتههای مرحوم ابراهیمی روشن کنید؛ حال یا باید آن اعتقادات را، یا دستکم حدی از آن اعتقادات را، قبول داشته باشید، و یا اینکه لااقل بتوانید به آنها احترام بگذارید و بدون به عذاب افتادن و رنج کشیدن، بخوانیدشان؛ اینجا هم همان جملهها را باید تکرار کنم.
فهرست مطالب
برویم سراغ خواندن «ابوالمشاغل» یا نه؟!
آنچه در بالا به آن اشاره کردم، پاسخ این سوال را تا حد زیادی مشخص میکند؛ تکلیف مشخص و سرراست است: همان پاسخی احتمالاً که پیش از این در مورد ابنمشغله داده شده است. اگر ابنمشغله را خواندهاید و دوست داشتهاید و خواندنش به شما نوعی شوق زندگی القا کرده است، ابوالمشاغل را هم بخوانید؛ قول میدهم خواندنش یا از ابنمشغله تجربهی بهتری باشد، و یا دستکم در همان حد شما را درگیر کند.
یک اظهار نظر شخصی، و پاسخ احتمالی به این سوال که خواندن ابنمشغله و ابوالمشاغل مناسب چه کسانی است
پیش از این گفتهام، اما باز لازم است بگویم که شروع آشنایی و درگیر شدن من با کتابهای مرحوم نادر ابراهیمی از همین دو کتاب داستان زندگی او آغاز شد، و معتقدم که این دو کتابهای مناسبی برای شروع به نادر ابراهیمی خواندن هستند. بعد از خواندن این دو کتاب، جایی نوشته بودم که، عیناً نقل میکنم:
نادر ابراهیمی، این مرد نازنین، بعد از مطالعهی این دو کتاب، برایم تبدیل شد به سمبلی از امید، سمبلی از پیگیری مجدانه و کلّهشقّی و تسلیم شرایط نشدن و سمبلی از این نگاه به زندگی که «یا راهی خواهم یافت و یا راهی خواهم ساخت.»
ابداً نمیخواهم سخنرانی انگیزشی کنم، مطلقاً از چنین کاری بیزارم و برایش ارزشی قائل نیستم! آنچه میگویم اعتقاد من است و هنوز هم فکر میکنم اعتقاد درستی است. از آنچه در بالا نوشتهام حدود چهار سال میگذرد و در این اعتقاد من ذرهای تفاوت ایجاد نشده است. نادر ابراهیمی حقیقتاً نمادی از زندگی مجدانه است، و من خواندن این دو کتاب را به هر کسی که در آغاز جوانی است و برنامههای بزرگی برای زندگیاش در سر میپروراند، به هر کسی که از شرایط زندگی و محیط اطرافش خسته و ناامید شده است، و به هر کسی که دوست دارد برای ادامهی راه سختش در مسیر زندگی کمی انگیزه همراه خود کند، پیشنهاد میکنم.
«تو چراغ خود برافروز»
امید، از کلیدواژههای مهم مسائل نادر ابراهیمی در این دو کتاب و به ویژه در ابوالمشاغل است. نادر با نوشتههایش در ابوالمشاغل، و با روش برخوردش با زندگی، مدام تاکید میکند که شاید مراد نیابم، ولی به قدر وسع میکوشم، میکوشم تا اثری هر چند کوچک از خود بگذارم و دنیای بعد از من، اندکی بهتر از دنیای پیش از من شده باشد:
راه تنها زمانی بسیار دراز است که در ابتدای آن باشی، یا حتی در کمرکش آن.
در پایان، به ناگهان، میبینی که یک لحظه بیشتر نبوده است و بسی کمتر از لحظه: یک قدم مورچگان.
در حقیقت، این کوتاهی و بلندی راه نیست که مسئلهی ماست. مسئله، آن چیزیست که ما، در امتداد این راه، برای دیگران که ناگزیر از پی ما میآیند باقی میگذاریم تا که طی کردنش را مختصری مطبوع، گوارا، شیرین و لذتبخش کند.
پس، حق است که خودمان را، اگرنه برای ساختن کاروانسراهای بزرگ و آبانبارهای خنک، لااقل برای بر پا داشتن یک سایهبان کوچک، خلق یک بیت شعر خوب، روشن کردن یک چراغ ابدی، و یا ضبط یک صدای مهربان «خسته نباشی» خسته کنیم، خسته کنیم و از نفس بیندازیم…
به حق که چه از نفس افتادن شیرینیست آن و چه خستگی غریبی…
امروز خوب میدانیم که مرحوم نادر ابراهیمی، از پی خود، برای روندگان این راه به اندازهی کافی یادگار گذاشته است.
نگاه نادر برای خیلی از افرادی که این روزها از نبود شرایط مساعد برای «درست» (تعبیری که نادر ابراهیمی به کار میبرد) بودن، گلایه میکنند میتواند بسیار راهگشا و نجاتبخش باشد. او به بیان خود و مکرراً میگوید که «تو چراغ خود برافروز». کتاب به شکلی درخشان با این جملات به پایان میرسد:
هنوز نیمه شب است.
از پنجرهی اتاقم، ماهی خسته و افسرده و مغموم پیداست که به زحمتی، خود را از دیوار بلند شب بالا میکشد.
ابتدا میاندیشم که اینگونه کند و مداوم، امید به کجا بسته است؟
و به این همه امید که در دل دارم میاندیشم، و آنگاه زیر لب میگویم: امید، تنها محکومیت انسان است، و ماه، شاید که انسانی باشد…
اکنون برمیخیزم تا برای پیادهروی صبحگاهی بروم.
شکی نیست که خورشید در راه است.
برخیز و با من همسفر شو!
سخن آخر
این یادداشت کمی، یا حتی بیشتر، شعاری شده است؟! بر من ببخشید! نمیشد در مورد ابنمشغله و ابوالمشاغل، بدون شعاری بودن یاداشتی درخور نوشت؛ راستش اینگونه از خود مرحوم نادر ابراهیمی آموختهام:«شعار دادن، و شعارها را در برنامه کار خود قرار دادن، دوای تمام دردهای ماست. آنها که شعار نمیدهند، فقط به خاطر آن است که میترسند مجبور شوند پای شعارهایشان بمانند و نسبت به شعارهای خود وظیفهمند شوند. شعار نمیدهند چون وحشت دارند از این که نتوانند به شعارهایشان وفادار بمانند و به همین دلیل هم مسخرهی ما مردمِ کوچه و بازار شوند. هر شعار اخلاقی، یک تعهد است نسبت به جهان. بزدل ها و معتادان، جرئت نمیکنند هیچ تعهدی را نسبت به جهان بپذیرند و به همین علت هم شعاردهندگان را مورد بیحرمتی قرار میدهند.» از کتاب «یک عاشقانهی آرام»