یک گل بهار نیست | مروری بر کتاب ابله
اجازه بدهید قبل از هر چیزی از آغاز آشنایی خودم با جناب داستایفسکی با شما حرف بزنم. بله؟ داستایوفسکی؟ داستایوسکی؟ داستا…؟ خب پس قبل از هر چیز دیگری اجازه بدهید از شما خواهش کنم این رشته که سری دراز دارد باز نشود و بحث تلفظ فامیلی جناب فئودور بماند برای مجال و مکان و زمان دیگری و باز اجازه بدهید که من تا پایان این یادداشت ایشان را داستایفسکی بنامم. بله عرض میکردم. اولین مواجهۀ من با جناب داستایفسکی با کتاب «جنایت و مکافات» شروع شد. کتابی که به زعم بسیاری از اهالی ادبیات جهان از مهمترین شاهکارهای ادبیات قرن نوزده است. کتابی نفسگیر که ابعاد روانشناختی و فلسفیاش از مهمترین دلایل جذابیتش محسوب میشود. و اصلا اگر بخواهم خیلی خلاصه برایتان از داستایفسکی بگویم باید بگویم که داستایفسکی همین است. همین در هم آمیختگی ادبیات و فلسفه و روانشناسی با خلق قهرمانهایی بیمار و روانرنجور. با مرور کتاب ابله همراه چیکتاب باشید.
فهرست مطالب
تولد در جوخۀ آتش | نویسنده کتاب ابله کیست؟
فئودور داستایفسکی در سال ۱۸۲۱ در مسکو به دنیا آمد و سالها بعد قبولی در رشتۀ مهندسی نظامی پای او را به پترزبورگ باز کرد. او در نهایت در ادارۀ مهندسی جنگ مشغول به کار شد. اما این کار با روحیات آقای نویسنده سازگار نبود و بعد از مشغولیت به ترجمۀ رمان اوژنی گرانده از کار در ادارۀ مهندسی استعفا کرد.
آثار داستایفسکی آینۀ تمامنمای برهههای مختلف زندگی و سیر احوال و اندیشههای اوست. از تنگدستی گرفته تا تجربۀ عشق و مرگ. بله مرگ. همین دغدغههای که از یک جایی به بعد در آثار داستایفسکی پررنگ شد. مسئلۀ مرگ و نقش اختیار در زندگی که از رمان «رنجکشیدگان و خوارشدگان» به بعد موتیف اکثر آثار اوست. این مسئله در یکی از تلخترین تجربههای زیستی داستایفسکی یعنی تجربۀ جوخۀ آتش و پس از آن چهار سال کار سخت در سیبری ریشه دارد.
داستایفسکی که در روزگار جوانی عضو یکی از محافل مخفی روشنفکری بود به جرم عضویت در همین محفل از سوی حکومت تزاری دستگیر میشود. دادگاه، متهمان این ماجرا را ابتدا به اعدام و سپس به چهار سال زندان و خدمت در سیبری محکوم کرد. اما دادگاه و حکومت وقت قبل از ابلاغ حکم نهایی نمایشی هولناک ترتیب دادند. در این نمایش متهمان را در شرایطی کاملا طبیعی به جوخۀ آتش بردند و درست در لحظاتی که هریک از آنها خود را در یک قدمی مرگ تصور میکرد حکم اصلی را قرائت کردند.
تاثیر این تجربۀ وحشتناک تا آخر عمر با داستایفسکی همراه بود. او عمیقترین آثارش را در سالهای بعد از این واقعه خلق کرد و پر بیراه نیست اگر بگوییم ماجرای جوخۀ آتش نقطۀ عطف زندگی داستایفسکی و تولد دوبارۀ حیات ادبیاش بود.
رد پای پررنگ اگزیستانسیالیسم
همین تجربۀ داستایفسکی از مرگ او را به سمت نگاهی جدید نسبت به زندگی سوق داد. نگاهی که سالها بعد از مرگ داستایفسکی در بخشهایی از فلسفهای به نام اگزیستانسیالیسم توسط فیلسوفان آشکار شد. به بیانی دیگر، پررنگترین فلسفهای که در آثار این نویسندۀ روسی به چشم میخورد، اگزیستانسیالیسم است. اما برای روشن شدن بهتر علت این پیوند میان آثار داستایفسکی و اگزیستانسیالیسم لازم است در چند خط حرف اصلی این فلسفه را بیان کنیم.
مهمترین حرف اگزیستانسیالیسم یا اصالت وجود، تقدم وجود بر ماهیت است. «بودن» در اگزیستانسیالیسم بر «چه چیزی بودن» تقدم دارد و به خودی خود ارزشمند است. اما آنچه بیش از همه در این فلسفه مورد توجه است و در آثار داستایفسکی نیز به چشم میخورد اراده و توانایی انسان در تعیین و تغییر سر نوشت خویش است.
همین رقمزدن سرنوشت، فصل مشترک این فلسفه و رمانهای داستایفسکی است. اکثر شخصیتهایی که داستایفسکی خلق کرده، در پایان رمان متحول میشوند. اکثر آنها در پایان رمان، در جایی متفاوت از آغاز رمان ایستادهاند. در نقطهای که اعمالشان آنها را به آن سو سوق داده است و صد البته که تمام مسئولیت مسیری که تا بدانجا طی کردهاند بر گردۀ خودشان است.
شخصیتهای داستایفسکی به طور مداوم و در سراسر رمان در حال انجام اعمالی هستند که مخاطب را غافلگیر میکند. در یک کلام میتوان گفت که اکثر شخصیتهایی که او آفریده است در نهایت پویایی به سوی سرنوشتی میروند که فقط و فقط نتیجۀ عملکرد خودشان است.
این استفادۀ تمام و کمال از قدرت اختیار توسط مخلوقات داستایفسکی، پیوند اندیشههای اگزیستانسیال را با آثار این نویسنده محکم میکند.
نقل یک نقیضه که ضروری به نظر میرسد
پیشتر گفتیم که شخصیتهای داستایفسکی به واسطۀ اعمالشان در پایان رمان متحول میشوند. این نه فقط نظر و عقیدۀ من که نظر بسیاری از پژوهشگران آثار این نویسنده است. در این میان اما ولادیمیر ناباکوف نویسندۀ روسی قرن بیستم نظری کاملا متفاوت دارد. او معتقد است: « …(در آثار داستایفسکی) شخصیتها از زمانی که به ما معرفی شدند، تا به انجام تلخ کتاب، تمام و کمال، با همان ویژگیهای خاص و عادتهای شخصی، همانطور باقی میمانند، و در سرتاسر کتابی که دست بر قضا در آن جای گرفتهاند با آنها چون مهرههای شطرنج در یک مسئلۀ پییچدۀ شطرنج رفتار میشود.»
غیرمنصفانه بودن این اظهار نظر آقای ناباکوف پیرامون شخصیتهای آثار داستایفسکی، حتی با یک بررسی سادۀ رمانهای داستایفسکی آشکار میشود.
و اما ابله | مروری بر کتاب ابله
کتاب ابله در سال ۱۸۶۹ نوشته شد. کتابی با قهرمانی سادهلوح که میتوانم مطالعۀ آن را به تمام افرادی که به رمانهای قطور و پر از شخصیت و توصیفات و فضاسازیهای خاص رمانهای کلاسیک علاقه دارند توصیه کنم.
ترجمههای مختلفی از این کتاب به زبان فارسی در بازار موجود است که معروفترین آنها ترجمۀ سروش حبیبی و مهری آهی است. این رمان از زبان سوم شخص دانای کل، به سیاق اکثر آثار کلاسیک، روایت میشود.
قهرمان کتاب ابله داستایفسکی «پرنس میشکین» نام دارد. جوانی به غایت سادهدل که طی ماجراهایی از دنیای سادۀ معمولی خود به دنیای اشراف و فرادستان پا میگذارد. جهانی که تنها دو چیز در آن معنا دارد: پول و زیبایی.
او که همچون خود داستایفسکی به مرض صرع مبتلاست برای مدت زیادی در سوییس تحت مداوا و معالجه قرار میگیرد و سپس بنا به توصیۀ پزشک معالجش به روسیه باز میگردد. میشکین زمان مراجعت به وطن از دار دنیا جز بقچهای هیچ ندارد.
او که بعد از سالها به روسیه بازگشته و ناگهان وارد جمع طبقۀ مرفه میشود خود را با تمام مناسبات دنیای آنها بیگانه میبیند و بخاطر ویژگیهای اخلاقی خاصی که دارد در ابتدا از سوی جمع پذیرفته نمیشود اما دیری نمیپاید که توجه و احترام اطرافیانش را به خود جلب میکند.
پرنس میشکین نمونۀ انسانی کامل در اخلاق است. او با جهان پیرامون خود مهربان و صادق و روراست است. پرنس میشکین زیبایی را، علیرغم جامعۀ اشرافیای که در آن زندگی میکند، در اخلاق و اخلاقمداری معنا میکند و تلاش میکند این زیبایی را در جهان اطراف خود بگستراند. درست به مثابه پیامبری که تلاش میکند از تکتک آدمهای اطرافش انسان بسازد تا جهان را به سمت زیبایی سوق دهد و در این مسیر از روش خاص خود استفاده میکند؛ گویی عشقورزیدن بی قید و شرط به آدمها روشی است که میشکین برای گسترش زیبایی در جهان برگزیده است.
میشکین از این حیث به مسیح شباهت دارد. به بیانی کاملتر، مهرورزی که از بنیادیترین ارکان مسیحیت است، به کمال در شخصیت این پرنس جوان دیده میشود. او که جز نیکی در آدمهای اطرافش نمیبیند و اطرافیانش را قضاوت نمیکند و در وقت ثروتمندشدن به راحتی از ثروتش میبخشد و نگران رنجیدگی خاطر دیگران است، اگر تجسم داستانی مسیح نباشد، حتما تجسم بُعد مهربانی و شفقت آیین مسیحیت است که در قالب شخصیتی داستانی جان گرفته است.
اما با همۀ اینها و با وجود این که اطرافیانش در کنار او از امنیتی روحی روانی برخوردارند و اعمالش را میپسندند و تحسین میکنند، او را «ابله» میدانند. همین امر آنقدری رقتانگیز است که حس همدلی مخاطب را نسبت به میشکین برانگیزاند.
اما میشیکن به تنهایی تمام جهان معنایی رمان را به خود اختصاص نداده است؛ داستایفسکی مطابق معمول هر یک از شخصیتها را با استدلال معنایی و جهانبینی ویژهای وارد رمانش کرده و هر یک نمایندگی تفکری خواه ایدئولوژیک و خواه عامه را بر عهده دارند. در این میان نمیتوان از «ناستاسیا فیلیپوونا» حرف نزد.
ناستاسیا، این زن زیبای اغواگر، نماد همان زیبایی مطلق بینهایتی است که میشکین جستوجویش میکند؛ که معتقد است جهان برای نجات خود به آن نیاز دارد. زنی نیمهدیوانه و افسارگسیخته که برای رام شدن به پناه امن عشق نیازمند است. اما آن چه از رمان برمیآید تباهی این زیبایی خیرهکننده با وجود تمام تلاشهای این مسیح روسی است.
در واقع داستایفسکی از جهانی حرف میزند که در آن با یکی دو گل بهار نمیشود. جهانی که در آن هیچکس به تنهایی نمیتواند جهنم پر از شرارت آن را به بهشت تبدیل کند و بدبینانه این که حتی شاید قادر نباشد محیط اطراف خود را در سمت و سویی مثبت تغییر دهد. داستایفسکی از این کار دشوار حرف میزند که به قیمت «ابله» جلوه کردن در نگاه دیگران است.
آنچه داستان کتاب ابله را پیش میبرد شخصیت پرنس میشکین است. داستایفسکی تمام زاوایای روح و ذهن شخصیتش را میشناسد و آن را همانگونه، در خلال رمان، به مخاطب میشناساند. حتی میتوان گفت که گاهی پیرنگ رمان از نفس میافتد و شلخته جلوه میکند اما جذابیتهای پرنس میشکین مخاطب را تا پایان با خود همراه میکند. در واقع از عنوان رمان گرفته تا پایان همۀ بار قصه بر شانههای پرنس میشکین است. ابلهی خردمند که هیچکس قدرش را نمیداند.
چه قدر مرور خوب و کاملی بود.👏👏👏
همیشه آدمهایی که از سطح جامعه بالاترند، توسط مردم طرد میشن و مجبور به انزوا میشن. چیزی که برای حضرت محمد (ص) و حضرت علی (ع) هم اتفاق افتاد.